Archive for April, 2007

دوستت دارم …..

April 13, 2007

نوع خاصي از دوست داشتن هميشه با من هست حسي كه به نظرم خوب مي ايد و هميشه تنها عاملي كه به زندگي اميدوارم كرده است دوست داشتن بوده وهستعشق و علاقه خاصي به مردمان سرزمين خودم و همه انهايي كه ديده ام دارم يادم هست كسي كه يادم داد فرق ميان نفرت و عشق را وبرايم توضيح داد كه بسياري از عشق به نفرت مي رسند و هميشه وقتي خودش را مي خواست معرفي كند مي گفت  من احمد مثل همه ادمهايي كه ديده ايد و هر روز از كنارشان رد مي شويد ، بعد ها از پدرم كه پرسيدم مي شناخت پدرم گفت احمد فوق جامعه شناسي دارد و برايم گفت كه همه انهايي كه تاب شنيدن صحبتهايش را نداشته اند با او چه كرده اند بعد ها در رژيم فعلي معلم شد اما زود استعفا داد كتابي نوشت به نام ” من ميخواهم بمانم” و به همراه كتابش رفت كه رفت. و من هنوز يادم هست كه در سنين نوجواني چقدر شيفته صحبتهايش بودم و دوستش داشتم. 

ياد پرويز بلديه چي كه براي بردن زباله ها مي آمد ،در زندگي هيچ وقت صبحانه اي به لذت نون پنيري كه با او خوردم به ياد ندارم و چقدر دوست داشتم چرخ زباله هارا با او هل بدهم چون پدرم مي گفت انسان در بعضي مواقع نياز دارد كه ياد بگيرد  زباله هاي فكري و زندگيش را بريزد توي گاري و ببرد جايي كه به هيچ انساني اسيب نرساند و دور بريزد .دوست داشتن ان مرد ثروتمندي كه مي امد باغ ميشو و انجا با ما بازي ميكرد و برايمان اخر بازي اب ميوه مي خريد و سخاوت او را دوست داشتم يادش به خير كه براي تيم واليبال ما لباس ورزشي خريده بود . و من هر وقت ان لباس ابي با شما ره 7 را كه مي پوشيدم احساس قدرت مي كردم و بازيم خوب مي شد.ان دوستانم را كه از دست دادم  هماني كه براي در مان پول نداشت و هم او كه براي جنگ خصم ميهن رفت ونيامد چقدر دوستشان دارم من هنوز به يادشان گه گاه اشك مي ريزم. 

ان همسايه سيبيلوي  درشت هيكلي كه زنش را مي زد و بعد مي امد توي كوچه دم  در خانه خودش زار زار گريه مي كرد همان مرد روزي امد پيش پدرم و صادقانه گفت كه مريض است و به همراه پدرم آمد تهران در بيمارستان روزبه ماند تا خوب شد ، بعد از درمان تنها مرد كوچه بود كه توي كوچه وبازار دست زنش را مي گرفت و به اسم كوچك صدا مي زد ، من جسارت و شهامت همان مرد را دوست دارم و به او افتخار مي كردم. 

آن زن هم محليمان كه براي بزرگ كردن كودكان يتيمش اندازه 10 مرد جسارت و شهامت داشت من دوستش دارم و هنوز براي ديدنش مي روم و مرا همچون پسرش در آغوش مي گيرد نمي دانم و نمي توانم از بزرگي اين زن بنويسم(ياد همان حرف پدرم كه بعضي ها فقط زن هستند اما بعضي انسان از جنس زن). 

ياد همسايه ديوار به ديوارمان كه كاميوني داشت به قدمت سن خودش ، و هر باري كه مي برد به جاهاي دور به هنگام برگشتن سوغاتي براي همه كوچه مي آورد . و ما پشت كاميون ساعت ها بازي مي كرديم.و ان پسر جواني كه شبها مي آمد و براي اهالي كوچه سخنراني مي كرد و بعدها دستگير و اعدام شد

دوستش داشتم و برايم ادم مهمي بود چون براي افكار ش جانش داد.

…. , و تو را به اندازه همه مردمان سرزمينم دوستت دارم…..