Archive for July, 2007

گوزل آتام

July 28, 2007

سلام پدر جان

 از احوال خودم بگويم ، خوبم

شبها كه مي خوابم ، دستهاي دختركي را مي گيرم كه به من لقب تو را مي دهد

تازه درك مي كنم زماني را كه دستهاي من در دست تو بود تا خوابم ببرد

يادم هست روزهايي را كه بر شانه هايت مرا بردي

تا خستگي ها يت انجا كه سيگار مي كشيدي

يادت هست؟ روزي كه من از شدت سرما گريه كردم

: گفتي

پدر سوخته ، بغلم كردي و صورت من ان روز نمي دانم چرا خيس شد؟

گريه كرده بودي ؟ چرا ان روز نفهميدم؟

 تازه در دلم از تو ناراضي كه چرا بايد دور از تو و مادر باشم

راستي مريض كه مي شدي چرا به كسي نمي گفتي؟

به خاطر هزينه هايش نمي گفتي؟ 

اما من مي دانستم چون  هر وقت مريض بودي ، خانه ما بوي بهار مي داد

به خاطر ان گياهاني كه مادرم دم مي گذاشت

هيچ وقت دست خالي نيامدي

حتي آن روز كه پالتو خودت را بخشيده بودي

گفتي در اتوبوس جا مانده

درك تو چه سخت بود آن روز ها

راستي نگفتم

روزي مردي مرا ميهمان لبو هايش كرد

 كنار خيابان نرسيده به آنجا كه مي گفتيم سه راه بانك ملي

آن مرد  بوي تو را مي داد

دلم براي يك دست بازي تخته فقط با تو لك زده

 ، رجز بخوانم  

آي رجز بخوانم

 تا تو بخندي

و من ببازم

يادم دادي همه چيز

همه چيز

مرا ، بودن يادم دادي

آن ترلان زخمي كه در خانه مراقبت كردي تا خوب شد ورهايش كردي

و گفتي

به خاطر طمع خودت هيچ موجودي را اسير خود ت نكن

نشد كه مثل تو باشم ،

 اما هميشه پسر تو هستم

…………….

 ……………….يك ليوان شراب خورده ام

 ، همان شرابي كه با هم خورديم

آخر امشب جشن روز تو بود

تك و تنها ، جشن بود در دل من با ياد وخاطره تو

دوستت دارم

منيم گوزل  آتام

خسته

July 20, 2007


خسته ام ، سالهاست كه چند واژه را تجربه مي كنم

خستگي

مرا به درك ابهام آميزي مي رساند

از خود

كاش نبودم

جاده ، واژه اي كه هر روز مرا مي برد

جايي نرفته ام ، هيچ وقت

هميشه اينجا بوده ام ، كنار  تو ، مادرم

و آن رودخانه اي كه مرا خيس و تنم را خسته كرده است

ناي هيچ كاري نيست ، هيچ ، حتي به تو انديشيدن

نه ، دارم فكرهايي در مورد تو مي كنم

يادم مي آيد گفتي بنويسم

پس برايت مي نويسم

…..خيام مي خوانم ، اين مرد محشر بوده

امروز كه با خودي ندانستي هيچ”

“فردا كه زخود روي چه خواهي دانست؟

امانم نمي دهد

اما نمي دانم خوابم چرا نمي برد ، كاش مرا مي برد

كاش

مثل آن مادري كه هر روز كودكش را مي برد مدرسه

با پاي پياده

من نمي دانم چرا مي گويند

بابا اب داد

چرا نمي گويند

مادر راهم برد

كاش وقتي خسته بودم ،  هيچ

سيگاري روشن نمي كردم

كاش ، مادرم نمي دانست كه من خسته ام

چه كنم

از صدايم ، پاي تلفن

هر روزو امروز ، مادر

خسته مي شود

…..

اهنگي مي خواند ، نوايي

گوش نمي دهم

اما حفظ هستم ، ميدانم مي گويد

و تكرار هم مي كند كه

“ناسيل آيريلاجايك”

چگونه جدا خواهيم شد؟

و من بي اختيار ياد تجزيه مي افتم

راستي ، ما چگونه جدا خواهيم شد؟

………………..

حروفي كه مي خواهم

نيست انگار بر روي كي بورد

صبر كن، بنويسم

….خ س ت ه

 

 

 

 

 

زندگي

July 11, 2007

به قول ممد آراز   شاعر و نويسنده اذربايجاني:

نئجه ياشاديمسا، ائله ده اوللم

گوزلري يومولو،اللري آچيق..

هر طور كه زيستم همانطور مي ميرم

با چشماني بسته و دستاني باز

كارتر

July 5, 2007

هوا رو به تاريكي مي رفت ، به همراه بقيه بچه ها منتظر كارتر بوديم

.اين نگراني هفتگي بود هر پنج شنبه عصر

كارتر راننده ميني بوسي بود كه آخرين سرويسش را به خاطر ما خالي برمي گشت تا ما را ببرد و مي گقت

. اين سرويس اخر ،خستگي تنم را مي برد

قبل از حركت سراغ همه را مي گرفت ، مبادا كسي جا نماند و مي گفت من مسئول پدر مادرتان هستم(منظورش مسئوليت بود)

هميشه روي ظبط ماشينش يك نوار تركي استانبولي مي خواند ، نه ما و نه خودش نمي شنيديم ، صداي مي ني بوس قراضه اش و اينكه خودش يك ريز حرف مي زد 22 كيلومتر تمام.

روستاي كنار جاده اي من پياده مي شدم با چند تا از بچه هاي همان روستا ، از هم جدا مي شديم و من بايد 3 كيلومتر پياده از مسير كوهستاني مي رفتم تا خانه

اخرين تپه اي را كه رد مي كردم به زحمت مي شد خانه هاي روستا را ديد و مادرم تا انجا مي امد و منتظر من بود.

واي  چه لذتي مي بردم از ديدن مادرم

رگ مردي گل مي كرد ،

……مامان چرا تو اين تاريكي اومدي اينجا

.حالا شب خانه بودم كنار همه من هم بودم

جمعه عصر بايد برمي گشتم ، دلم نمي آمد ، بغض مي كردم ،

 پدرم مي گفت مرد گنده كه گريه نمي كند

از تپه اي كه مادرم تا انجا مي امد سرازير مي شدم ،

 اشكهايم سرازير مي شدند ،

 3 كيلومتر تا جاده با صداي بلند و خيال راحت گريه مي كردم.

كنار جاده هنوز سوار ماشين نشده در سر نقشه 5 شنبه ديگر را دارم.

در دلم دعا مي كنم براي كارتر و ماشينش

. و از خدا مي خواهم كه بر اي هيچ كدامشان اتفاقي نيافتد  

* كارترزياد عمر نكرد و چند سال بعد  مرد به خاطر بيماري يرقاني كه داشت ،

چند شب پيش بعد از شايد 23 سال خوابش را ديدم همان مرد درشت ،بور، چشم ابي  پرويز نامي كه بهش مي گفتيم

كارتر

 روحش شاد