سلام پدر جان
از احوال خودم بگويم ، خوبم
شبها كه مي خوابم ، دستهاي دختركي را مي گيرم كه به من لقب تو را مي دهد
تازه درك مي كنم زماني را كه دستهاي من در دست تو بود تا خوابم ببرد
يادم هست روزهايي را كه بر شانه هايت مرا بردي
تا خستگي ها يت انجا كه سيگار مي كشيدي
يادت هست؟ روزي كه من از شدت سرما گريه كردم
: گفتي
پدر سوخته ، بغلم كردي و صورت من ان روز نمي دانم چرا خيس شد؟
گريه كرده بودي ؟ چرا ان روز نفهميدم؟
تازه در دلم از تو ناراضي كه چرا بايد دور از تو و مادر باشم
راستي مريض كه مي شدي چرا به كسي نمي گفتي؟
به خاطر هزينه هايش نمي گفتي؟
اما من مي دانستم چون هر وقت مريض بودي ، خانه ما بوي بهار مي داد
به خاطر ان گياهاني كه مادرم دم مي گذاشت
هيچ وقت دست خالي نيامدي
حتي آن روز كه پالتو خودت را بخشيده بودي
گفتي در اتوبوس جا مانده
درك تو چه سخت بود آن روز ها
راستي نگفتم
روزي مردي مرا ميهمان لبو هايش كرد
كنار خيابان نرسيده به آنجا كه مي گفتيم سه راه بانك ملي
آن مرد بوي تو را مي داد
دلم براي يك دست بازي تخته فقط با تو لك زده
، رجز بخوانم
آي رجز بخوانم
تا تو بخندي
و من ببازم
يادم دادي همه چيز
همه چيز
مرا ، بودن يادم دادي
آن ترلان زخمي كه در خانه مراقبت كردي تا خوب شد ورهايش كردي
و گفتي
به خاطر طمع خودت هيچ موجودي را اسير خود ت نكن
نشد كه مثل تو باشم ،
اما هميشه پسر تو هستم
…………….
……………….يك ليوان شراب خورده ام
، همان شرابي كه با هم خورديم
آخر امشب جشن روز تو بود
تك و تنها ، جشن بود در دل من با ياد وخاطره تو
دوستت دارم
منيم گوزل آتام