Archive for June, 2007

تاثير گذاران ماندگار

June 11, 2007

به بازي دعوت شدم از طرف يكي از دوستان وب لاگي انهم تاثير گذارترين ها در زندگي خودم را بايد بنويسم

اصولا ادم ها يا تاثير مي ذارن كه انسانهاي فعالي هستند و يا تاثير  مي پذيرند كه غير فعال هستند و اگر كسي تاثير گذار باشد وتاثير بپذيرد ايده التر است

بنابراين معتقدم همه انهايي كه در زندگي برخورد داشته ام چه خوب و چه بد تاثير گذاشته اند ولي چند مورد هميشه در ذهنم مانده كه انها را مي نويسم

***************

مادرم ، عاطفه اي كه داشته ودارد هنوز در تسخير مهر ايشان هستم و يادم داد مهرباني را

تنها چيزي كه مرام خود مي دانم

******************

پدرم ، هماني كه پولي نداشت برايم پوتين بخرد اما براي انكه پاهايم در برفي كه تا زانو بود سردشان نشود مرا به شانه هايش مي برد، و هزاران ايستگاه بر روي شانه هايش مرا برده است و حالا مي بينم كه چه غباري بر چهره اش نشسته هماني كه يادم داد چطور شريك انساني همنوعانم باشم

**********

بچه كه بودم بين سنين اول راهنمايي تا دوم راهنمايي يكي از جالبترين و لذت بخش ترين تفريحات من ودوستانم ديدن عكس هنر پيشه وخواننده هاي خارجي بود الخصوص كه كمي هم چاشني سكس بينشان داشت براي ما حكم همه چيز بود ويادم مي ايد كه چه زود عاشق هم مي شديم به ان عكس دختران زيبايي كه مي ديديم

يكي از روشهايي كه اين عكس ها را تهيه مي كرديم از رانندگان ترك اهل تركيه كه ترانزيت مي امدند و از شهر ما مي گذشتند بود

طبق معمول اويزون راننده اي شده بوديم كه به ما عكس يا پوستري بدهد ، انقدر تلاش كرديم كه اخر جواب داد امد به دوستم يك كارت پستال از هنرپيه زني داد و به من يك تاي روزنامه اي رو داد و خطاب به من گفت بخوان از ديدن لذتش بيشتر است

من هر چهار طرف روزنامه رو نگاه كه كردم خبري از عكس نبود تنها يك عكس زني بود كه انهم به درد خور نبود

اليته فكري بود كه ان روزها مي كردم

توي راه خانه خيلي دمق بودم از اين كه من چيزي عايدم نشد حتي خواستم روزنامه را پاره كنم اما با خودم گفتم شايد مطالب روزنامه در مورد عشق وعاشقي باشه وببرم بخوانم

خونه با هر ببدبختي كه بود خواندم، هيچ خبري از چيزهايي كه دنبالش بودم نبود، چندين بار خواندم تا شايد چيزي بين سطور پيدا كنم نبود كه نبود

من از همان چند برگ روزنامه با شعراي بزرگ تركيه يعني ناظم حكمت و يونس امره اشنا شدم ، و كم كم گرايش شديدي به تركي خواندن پيدا كردم و تازه متوجه شدم كه چرا ما نمي توانيم بخوانيم و بنويسيم و بعد از ان جريان بود كه ديوان حيدر باباي شهريار را خريدم و شدم يك ترك آذري ايراني هويتي كه تا قبلش نداشتم و نبودم

***************

از راه مدرسه كه بر مي گشتم يك پهلواني كه عباي درويشي يا اخوندي هم به تن داشت سر راه  ديدم كه معركه دارد، ايستادم در بين كارهايي كه مي كرد مدام مي گفت من برگه اي دارم كه دعاست دعايي منحصر به فرد و هر مريضي كه داشته باشيد با اين برگه ها خوب مي شوند و من با اين دعا ها اين كار ها را كرده ام  و شروع كرد به توضيح دادن

يادم هست كه  با چه شوقي يكي از ان دعا ها را خريدم براي برادرم ،

مادرم با اين كه مذهبي هست اعتناي انچناني نكرد من به گفته هاي اون شخص ايمان اورده بودم و منتظر معجزه از خدا بودم

همين موضوع باعث شد بعدها نظرم در مورد دين كلا عوض شد و امروز هر كاري براي شكستن قداشت تاجر هاي خدا انجام داده ام ،شايد كمي عقده به دلم ماند نمي دانم اما هر چه هست برايم خوب است

**********************

و كسي كه اين اواخر عاشقم كرد ، تجربه اي كه نداشتم و نمي دانستم انسان اگر كسي را دوست داشته باشد چه گونه مي شود

و تازه فهميدم معني ان شعري كه مي گفت من دوست داشتن تورا از خود تو بيشتر دوست مي دارم

و اميدوارم روزي كنارش يك ايستگاه راه بروم ، در ايستگاه اول مي دانم كه خسته خواهد شد و من برايش دلقكي باشم كه بخندد

****************

………………………و ديگران