خسته

July 20, 2007


خسته ام ، سالهاست كه چند واژه را تجربه مي كنم

خستگي

مرا به درك ابهام آميزي مي رساند

از خود

كاش نبودم

جاده ، واژه اي كه هر روز مرا مي برد

جايي نرفته ام ، هيچ وقت

هميشه اينجا بوده ام ، كنار  تو ، مادرم

و آن رودخانه اي كه مرا خيس و تنم را خسته كرده است

ناي هيچ كاري نيست ، هيچ ، حتي به تو انديشيدن

نه ، دارم فكرهايي در مورد تو مي كنم

يادم مي آيد گفتي بنويسم

پس برايت مي نويسم

…..خيام مي خوانم ، اين مرد محشر بوده

امروز كه با خودي ندانستي هيچ”

“فردا كه زخود روي چه خواهي دانست؟

امانم نمي دهد

اما نمي دانم خوابم چرا نمي برد ، كاش مرا مي برد

كاش

مثل آن مادري كه هر روز كودكش را مي برد مدرسه

با پاي پياده

من نمي دانم چرا مي گويند

بابا اب داد

چرا نمي گويند

مادر راهم برد

كاش وقتي خسته بودم ،  هيچ

سيگاري روشن نمي كردم

كاش ، مادرم نمي دانست كه من خسته ام

چه كنم

از صدايم ، پاي تلفن

هر روزو امروز ، مادر

خسته مي شود

…..

اهنگي مي خواند ، نوايي

گوش نمي دهم

اما حفظ هستم ، ميدانم مي گويد

و تكرار هم مي كند كه

“ناسيل آيريلاجايك”

چگونه جدا خواهيم شد؟

و من بي اختيار ياد تجزيه مي افتم

راستي ، ما چگونه جدا خواهيم شد؟

………………..

حروفي كه مي خواهم

نيست انگار بر روي كي بورد

صبر كن، بنويسم

….خ س ت ه

 

 

 

 

 

زندگي

July 11, 2007

به قول ممد آراز   شاعر و نويسنده اذربايجاني:

نئجه ياشاديمسا، ائله ده اوللم

گوزلري يومولو،اللري آچيق..

هر طور كه زيستم همانطور مي ميرم

با چشماني بسته و دستاني باز

كارتر

July 5, 2007

هوا رو به تاريكي مي رفت ، به همراه بقيه بچه ها منتظر كارتر بوديم

.اين نگراني هفتگي بود هر پنج شنبه عصر

كارتر راننده ميني بوسي بود كه آخرين سرويسش را به خاطر ما خالي برمي گشت تا ما را ببرد و مي گقت

. اين سرويس اخر ،خستگي تنم را مي برد

قبل از حركت سراغ همه را مي گرفت ، مبادا كسي جا نماند و مي گفت من مسئول پدر مادرتان هستم(منظورش مسئوليت بود)

هميشه روي ظبط ماشينش يك نوار تركي استانبولي مي خواند ، نه ما و نه خودش نمي شنيديم ، صداي مي ني بوس قراضه اش و اينكه خودش يك ريز حرف مي زد 22 كيلومتر تمام.

روستاي كنار جاده اي من پياده مي شدم با چند تا از بچه هاي همان روستا ، از هم جدا مي شديم و من بايد 3 كيلومتر پياده از مسير كوهستاني مي رفتم تا خانه

اخرين تپه اي را كه رد مي كردم به زحمت مي شد خانه هاي روستا را ديد و مادرم تا انجا مي امد و منتظر من بود.

واي  چه لذتي مي بردم از ديدن مادرم

رگ مردي گل مي كرد ،

……مامان چرا تو اين تاريكي اومدي اينجا

.حالا شب خانه بودم كنار همه من هم بودم

جمعه عصر بايد برمي گشتم ، دلم نمي آمد ، بغض مي كردم ،

 پدرم مي گفت مرد گنده كه گريه نمي كند

از تپه اي كه مادرم تا انجا مي امد سرازير مي شدم ،

 اشكهايم سرازير مي شدند ،

 3 كيلومتر تا جاده با صداي بلند و خيال راحت گريه مي كردم.

كنار جاده هنوز سوار ماشين نشده در سر نقشه 5 شنبه ديگر را دارم.

در دلم دعا مي كنم براي كارتر و ماشينش

. و از خدا مي خواهم كه بر اي هيچ كدامشان اتفاقي نيافتد  

* كارترزياد عمر نكرد و چند سال بعد  مرد به خاطر بيماري يرقاني كه داشت ،

چند شب پيش بعد از شايد 23 سال خوابش را ديدم همان مرد درشت ،بور، چشم ابي  پرويز نامي كه بهش مي گفتيم

كارتر

 روحش شاد

تاثير گذاران ماندگار

June 11, 2007

به بازي دعوت شدم از طرف يكي از دوستان وب لاگي انهم تاثير گذارترين ها در زندگي خودم را بايد بنويسم

اصولا ادم ها يا تاثير مي ذارن كه انسانهاي فعالي هستند و يا تاثير  مي پذيرند كه غير فعال هستند و اگر كسي تاثير گذار باشد وتاثير بپذيرد ايده التر است

بنابراين معتقدم همه انهايي كه در زندگي برخورد داشته ام چه خوب و چه بد تاثير گذاشته اند ولي چند مورد هميشه در ذهنم مانده كه انها را مي نويسم

***************

مادرم ، عاطفه اي كه داشته ودارد هنوز در تسخير مهر ايشان هستم و يادم داد مهرباني را

تنها چيزي كه مرام خود مي دانم

******************

پدرم ، هماني كه پولي نداشت برايم پوتين بخرد اما براي انكه پاهايم در برفي كه تا زانو بود سردشان نشود مرا به شانه هايش مي برد، و هزاران ايستگاه بر روي شانه هايش مرا برده است و حالا مي بينم كه چه غباري بر چهره اش نشسته هماني كه يادم داد چطور شريك انساني همنوعانم باشم

**********

بچه كه بودم بين سنين اول راهنمايي تا دوم راهنمايي يكي از جالبترين و لذت بخش ترين تفريحات من ودوستانم ديدن عكس هنر پيشه وخواننده هاي خارجي بود الخصوص كه كمي هم چاشني سكس بينشان داشت براي ما حكم همه چيز بود ويادم مي ايد كه چه زود عاشق هم مي شديم به ان عكس دختران زيبايي كه مي ديديم

يكي از روشهايي كه اين عكس ها را تهيه مي كرديم از رانندگان ترك اهل تركيه كه ترانزيت مي امدند و از شهر ما مي گذشتند بود

طبق معمول اويزون راننده اي شده بوديم كه به ما عكس يا پوستري بدهد ، انقدر تلاش كرديم كه اخر جواب داد امد به دوستم يك كارت پستال از هنرپيه زني داد و به من يك تاي روزنامه اي رو داد و خطاب به من گفت بخوان از ديدن لذتش بيشتر است

من هر چهار طرف روزنامه رو نگاه كه كردم خبري از عكس نبود تنها يك عكس زني بود كه انهم به درد خور نبود

اليته فكري بود كه ان روزها مي كردم

توي راه خانه خيلي دمق بودم از اين كه من چيزي عايدم نشد حتي خواستم روزنامه را پاره كنم اما با خودم گفتم شايد مطالب روزنامه در مورد عشق وعاشقي باشه وببرم بخوانم

خونه با هر ببدبختي كه بود خواندم، هيچ خبري از چيزهايي كه دنبالش بودم نبود، چندين بار خواندم تا شايد چيزي بين سطور پيدا كنم نبود كه نبود

من از همان چند برگ روزنامه با شعراي بزرگ تركيه يعني ناظم حكمت و يونس امره اشنا شدم ، و كم كم گرايش شديدي به تركي خواندن پيدا كردم و تازه متوجه شدم كه چرا ما نمي توانيم بخوانيم و بنويسيم و بعد از ان جريان بود كه ديوان حيدر باباي شهريار را خريدم و شدم يك ترك آذري ايراني هويتي كه تا قبلش نداشتم و نبودم

***************

از راه مدرسه كه بر مي گشتم يك پهلواني كه عباي درويشي يا اخوندي هم به تن داشت سر راه  ديدم كه معركه دارد، ايستادم در بين كارهايي كه مي كرد مدام مي گفت من برگه اي دارم كه دعاست دعايي منحصر به فرد و هر مريضي كه داشته باشيد با اين برگه ها خوب مي شوند و من با اين دعا ها اين كار ها را كرده ام  و شروع كرد به توضيح دادن

يادم هست كه  با چه شوقي يكي از ان دعا ها را خريدم براي برادرم ،

مادرم با اين كه مذهبي هست اعتناي انچناني نكرد من به گفته هاي اون شخص ايمان اورده بودم و منتظر معجزه از خدا بودم

همين موضوع باعث شد بعدها نظرم در مورد دين كلا عوض شد و امروز هر كاري براي شكستن قداشت تاجر هاي خدا انجام داده ام ،شايد كمي عقده به دلم ماند نمي دانم اما هر چه هست برايم خوب است

**********************

و كسي كه اين اواخر عاشقم كرد ، تجربه اي كه نداشتم و نمي دانستم انسان اگر كسي را دوست داشته باشد چه گونه مي شود

و تازه فهميدم معني ان شعري كه مي گفت من دوست داشتن تورا از خود تو بيشتر دوست مي دارم

و اميدوارم روزي كنارش يك ايستگاه راه بروم ، در ايستگاه اول مي دانم كه خسته خواهد شد و من برايش دلقكي باشم كه بخندد

****************

………………………و ديگران

توتون

May 30, 2007

سئوگيلي ، سئويملي  گورونوردو

بير اوزون گئجه نين ،يولچوسو

يورگون گورونوردو

پياله گوزلو، اوشاق باخيشلي

ايستك لي گورونوردو

***

گورسه ن هانچي ، ديارين نيسگيلي

باشيندا

ساوونماق ايسته يير

بويله بير نيسگيل و اجي

گوزله رينده

چابالير

بوتون يادشاديقي ، آجي لار

جيغاراسيلا برابر

ساقالاريني ، ميس گيبي گورسندرير

نفسي ،  توتون قوخوسو

ياشيني سوردوم

:دئدي 

!!ياشاما ميشيم كي

 

 

فردوسي

May 23, 2007

يك اس ام اس امد ، زنگ نزن

از دوست بود هماني كه كودكي هايمان با هم بوديم و هنوز هم با هميم

خانه كه رسيدم ، زنگ زدم

به دوست ديگرم

كسي نبود ، يعني كسي جواب نداد

به هر كسي كه زنگ زدم جوابي نشنيدم

مي دانستم كه چه شده است

اول خرداد ، دل نگراني ما

 زبان مادريمان و ازاديهاي ملي و فرهنگي خودمان

همه را گرفته اند” اين را پدرم گفت”

قطع شد بي اختيار تلفن ، گريه كردم ،

و نفرين بر خودم كه من اين جا چه مي كنم

….

اما تو از چه مي نويسي

از فردوسي؟

كه تف كرده بر عرب

عقده ها و حقارتهاي قومي خودش را

بر سر تورانيان به نظم آورده؟

من مي خواهم از دوستانم بنويسم

همه انهايي كه مي دانم الان چه بر سر شان مي آورند

ياشاسين اينسانليق حئورمتي

 

انسانيت

May 20, 2007

سايت  همشهري مصاحبه اي با دکتر ضیاء صدرالاشرافی  انجام داده كه جناب دكتر در اخر صحبتشان نقل قولي داشته اند كه جالب بود

ــ سخنم را با کلامی از منتسکیو مؤلف روح القوانین و طراح اصل تفکیک

 قوا برای بقاء دمکراسی به اتمام میرسانم

“اگر چیزی را به نفع ملتم بدانم که موجب زوال ملت دیگری شود آن را به شهریارم پیشنهاد نمیکنم زیرا من قبل از اینکه یک فرانسوی باشم یک انسانم، یا (بهتر بگویم) من ضرورتاً یک انسانم و فقط برحسب تصادف یک فرانسوی میباشم
:منبع

http://www.shahrvand.com/fa/Default.asp?Content=NW&CD=PL&NID=7#7

 

اينجا خبري نيست

May 4, 2007

در اين ديار معلم را مي زنند

كلاس درس در كنج زندان است

همان جا كه معلم ها يمان را بردند

اينجا صحبت از قلم

زبان مادري

كرامت انساني

 فاجعه است

اينجا بايد خوب سر به مهر گذاشت

سر به مهر بود

خدا را هر روز در يك سيني از مغازه سيد علي

 خريد بايد كرد

و جنس فروخته شده پس گرفته نمي شود

اينجا نمي خواهد قلم و كاغذ به همراهت باشد ،

خودشان دارند

و نمي خواهد براي نوشتنت بيانديشي

اينجا يادت باشد كه اعتراض نكني

اينجا ظلم است ، ظلم و باز ظلم

 

 

 

 

 

 

 

 

دوستت دارم …..

April 13, 2007

نوع خاصي از دوست داشتن هميشه با من هست حسي كه به نظرم خوب مي ايد و هميشه تنها عاملي كه به زندگي اميدوارم كرده است دوست داشتن بوده وهستعشق و علاقه خاصي به مردمان سرزمين خودم و همه انهايي كه ديده ام دارم يادم هست كسي كه يادم داد فرق ميان نفرت و عشق را وبرايم توضيح داد كه بسياري از عشق به نفرت مي رسند و هميشه وقتي خودش را مي خواست معرفي كند مي گفت  من احمد مثل همه ادمهايي كه ديده ايد و هر روز از كنارشان رد مي شويد ، بعد ها از پدرم كه پرسيدم مي شناخت پدرم گفت احمد فوق جامعه شناسي دارد و برايم گفت كه همه انهايي كه تاب شنيدن صحبتهايش را نداشته اند با او چه كرده اند بعد ها در رژيم فعلي معلم شد اما زود استعفا داد كتابي نوشت به نام ” من ميخواهم بمانم” و به همراه كتابش رفت كه رفت. و من هنوز يادم هست كه در سنين نوجواني چقدر شيفته صحبتهايش بودم و دوستش داشتم. 

ياد پرويز بلديه چي كه براي بردن زباله ها مي آمد ،در زندگي هيچ وقت صبحانه اي به لذت نون پنيري كه با او خوردم به ياد ندارم و چقدر دوست داشتم چرخ زباله هارا با او هل بدهم چون پدرم مي گفت انسان در بعضي مواقع نياز دارد كه ياد بگيرد  زباله هاي فكري و زندگيش را بريزد توي گاري و ببرد جايي كه به هيچ انساني اسيب نرساند و دور بريزد .دوست داشتن ان مرد ثروتمندي كه مي امد باغ ميشو و انجا با ما بازي ميكرد و برايمان اخر بازي اب ميوه مي خريد و سخاوت او را دوست داشتم يادش به خير كه براي تيم واليبال ما لباس ورزشي خريده بود . و من هر وقت ان لباس ابي با شما ره 7 را كه مي پوشيدم احساس قدرت مي كردم و بازيم خوب مي شد.ان دوستانم را كه از دست دادم  هماني كه براي در مان پول نداشت و هم او كه براي جنگ خصم ميهن رفت ونيامد چقدر دوستشان دارم من هنوز به يادشان گه گاه اشك مي ريزم. 

ان همسايه سيبيلوي  درشت هيكلي كه زنش را مي زد و بعد مي امد توي كوچه دم  در خانه خودش زار زار گريه مي كرد همان مرد روزي امد پيش پدرم و صادقانه گفت كه مريض است و به همراه پدرم آمد تهران در بيمارستان روزبه ماند تا خوب شد ، بعد از درمان تنها مرد كوچه بود كه توي كوچه وبازار دست زنش را مي گرفت و به اسم كوچك صدا مي زد ، من جسارت و شهامت همان مرد را دوست دارم و به او افتخار مي كردم. 

آن زن هم محليمان كه براي بزرگ كردن كودكان يتيمش اندازه 10 مرد جسارت و شهامت داشت من دوستش دارم و هنوز براي ديدنش مي روم و مرا همچون پسرش در آغوش مي گيرد نمي دانم و نمي توانم از بزرگي اين زن بنويسم(ياد همان حرف پدرم كه بعضي ها فقط زن هستند اما بعضي انسان از جنس زن). 

ياد همسايه ديوار به ديوارمان كه كاميوني داشت به قدمت سن خودش ، و هر باري كه مي برد به جاهاي دور به هنگام برگشتن سوغاتي براي همه كوچه مي آورد . و ما پشت كاميون ساعت ها بازي مي كرديم.و ان پسر جواني كه شبها مي آمد و براي اهالي كوچه سخنراني مي كرد و بعدها دستگير و اعدام شد

دوستش داشتم و برايم ادم مهمي بود چون براي افكار ش جانش داد.

…. , و تو را به اندازه همه مردمان سرزمينم دوستت دارم….. 

 

 

 

 

زبان مادري

February 17, 2007

  بنگلادشي ها به روز 21 فوريه افتخار مي كنند  روزي كه يونسكو آن را به  عنوان روز جهاني زبان مادري انتخاب كرده است

اين روز علاوه بر روند تسريع صلح در بنگلادش در خارج مرز ها نيز مفيد  بوده است پس از سال 1957 همه سال اين روز را بنگالي ها روز شهيد مي   نامند حوادثي كه باعث شد روز شهيد ناميده شود مربوط به  آگوست 1947 در ان زمان پاكستان از دو ايلت شرقي ئ غربي تشكيل مي شدند كه فاصله هايشان از هم 1600 كيلومتر بود

ايدولوژي  محمد علي جناح يكي از اساسي ترين فاكتور ها كه شامل زبان و فرهنگ بود ناديده مي گرفت وي مذهب را عامل اصلي اتحاد مردم مي دانست ايالت شرقي اقليت بنگال بودند كه داراي تمدن و زبان چند هزار ساله هستند

عمل خود خواهانه پاكستان در اعلام زبان اردو به عنوان زبان رسمي كم كم باعث نارضايتي در بين مردم بنگال شد دولت نيز با شدت تمام با حركت هاي ازاديخواهانه مردم برخورد مي كرد كه باعث كشته شدن عده زيادي در 21 فوريه شد

شهداي 21 فوريه باعث بيداري مردم بنگال شد و باعث شد كه بنگالي ها خود را به عنوان يك ملت لايق تشكيل حكومت و جدايي از پاكستان بدانند

روز جهاني زبان مادري سمبليست براي ملل تحت ستم

و همه اين وقايع و رويدادها راهيست كه ما در آن گام نهاده ايم

adnbd.org/21st_february.htm    منبع