خسته ام ، سالهاست كه چند واژه را تجربه مي كنم
خستگي
مرا به درك ابهام آميزي مي رساند
از خود
كاش نبودم
جاده ، واژه اي كه هر روز مرا مي برد
جايي نرفته ام ، هيچ وقت
هميشه اينجا بوده ام ، كنار تو ، مادرم
و آن رودخانه اي كه مرا خيس و تنم را خسته كرده است
ناي هيچ كاري نيست ، هيچ ، حتي به تو انديشيدن
نه ، دارم فكرهايي در مورد تو مي كنم
يادم مي آيد گفتي بنويسم
پس برايت مي نويسم
…..خيام مي خوانم ، اين مرد محشر بوده
امروز كه با خودي ندانستي هيچ”
“فردا كه زخود روي چه خواهي دانست؟
امانم نمي دهد
اما نمي دانم خوابم چرا نمي برد ، كاش مرا مي برد
كاش
مثل آن مادري كه هر روز كودكش را مي برد مدرسه
با پاي پياده
من نمي دانم چرا مي گويند
بابا اب داد
چرا نمي گويند
مادر راهم برد
كاش وقتي خسته بودم ، هيچ
سيگاري روشن نمي كردم
كاش ، مادرم نمي دانست كه من خسته ام
چه كنم
از صدايم ، پاي تلفن
هر روزو امروز ، مادر
خسته مي شود
…..
اهنگي مي خواند ، نوايي
گوش نمي دهم
اما حفظ هستم ، ميدانم مي گويد
و تكرار هم مي كند كه
“ناسيل آيريلاجايك”
چگونه جدا خواهيم شد؟
و من بي اختيار ياد تجزيه مي افتم
راستي ، ما چگونه جدا خواهيم شد؟
………………..
حروفي كه مي خواهم
نيست انگار بر روي كي بورد
صبر كن، بنويسم
….خ س ت ه